خر مش قدیر
بین سرها تا برآرد یک سری مش قدیر آمد به خانه با خری
با خر چاق و قشنگی اهل کار تا کند همراه مشتی حمل بار
بعد از آن هر روز از وقت سحر در تکاپو میشد آن بیچاره خر
میکشید او یکسره ازهر طرف بار گندم، بار جو، بار علف
چونکه چندین ماه بگذشت اینچنین یک سحر خسبید خر روی زمین
هر چه کوشش کرد مشتی تا مگر از سر جا برجهد آن خیره سر
خر نخورد از جای گرم خود تکان هم نشد راضی به ترک آن مکان
زین سبب ناچار شد مشتی قدیر عرضه دارد قصه بر زیدی خبیر
عاقبت آمد حکیمی در محل تا که این مشکل کند از ریشه حل
اندکی کرد او نظاره سوی خر وارسی کرد او به دقت دور و بر
گفت ای مشتی به این بیچاره خر گو غذایی تو نمیدادی مگر؟
خود بیا و وضع این خر را ببین وی چرا زرد و ضعیف است اینچنین
گفت مشتی ای حکیم، ای جان من سهم خر جو دادهام روزی سه من
گفت او را اینکه ای مرد شریف پس چرا خر زرد و زار است و نحیف
گفت شاید اینکه از ماه رجب سهم جو را دارد او از من طلب
گر خدا خواهد به ماه آتیه میکنم کل حسابش تسویه
***
یاد خود افتادم از این قصه من یاد ویلا و گل و باغ و چمن
یاد یک هکتار ملک طلق خود تا بکارم گندم دیم و نخود
یاد سهمی که به نوزادم رسید آنچنان که کار من بالا کشید
چن طلب دارم زدولت باک نیست خدشه ای بر این همه املاک نیست
پس چرا باید خورم خون جگر میدهد فیالجمله صد سال دگر